loading...
داستان و حکایت
رضا نظریان بازدید : 59 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (2)

داستان مكر و حيله زن

روزی، روزگاری مردی تصمیم گرفت كتابی بنویسد به اسم مكر زن.
زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا كرد. به بهانه ای رفت تو و پرسید «داری چی می نویسی؟»
مرد جواب داد «دارم كتابی می نویسم به اسم مكر زنان، تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند
زن گفت «ای مرد! تو خودت نمی توانی فریب زن ها را نخوری، آن وقت می خواهی كتاببی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟»
مرد گفت «من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب تان را نمی خورم
زن گفت «عمرت را رو این كار تلف نكن كه چیزی عایدت نمی شود
مرد گفت «این حرف ها را نمی خواهد به من بزنی؛ چون حنای شما زن ها پیش من یكی رنگ ندارد
زن گفت «خلاصه! از من به تو نصیحت؛ می خواهی گوش كن، می خواهی گوش نكن
مرد گفت «خیلی ممنون! حالا اگر ریگی به كفش نداری، زود راهت را بگیر و از همان راهی كه آمده ای برگرد و بگذار سرم به كارم باشد. معلوم است كه شما زن ها چشم ندارید ببینید كسی می خواهد پته تان را بریزد رو آب
زن گفت «خیلی خوب
و برگشت خانه. خط و خال، پولك و زرك و غالیه، حنا، سرمه، وسمه، غازه و سرخاب و سفیداب را بست به كار و خودش را هفت قلم آرایش كرد. رخت های خوبش را هم پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام كرد.
مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو كتاب ورداشت دلش شروع كرد به لرزیدن؛ چون دید دختر غریبه ای مثل ماه ایستاده جلوش.
مرد با دستپاچگی پرسید «تو دختر كی هستی؟»
زن، پشت چشمی نازك كرد و جواب داد «دختر قاضی شهر
مرد گفت «عروس شده ای یا نه؟»
زن گفت «نه
مرد گفت «چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نكرده؟»
زن جواب داد «از بس كه پدرم دوستم دارد، دلش نمی آید شوهرم بدهد
مرد پرسید «چطور؟ یك كم واضح تر حرف بزن
زن جواب داد «هر وقت خواستگاری برام می آید، پدرم می گوید دخترم كر و لال و كور است و با این حرف ها آن ها را دست به سر می كند
مرد گفت «ای دختر! زن من می شوی؟»
زن گفت «من حرفی ندارم؛ اما چه فایده كه پدرم قبول نمی كند
مرد گفت «دستم به دامنت؛ بگو چه كار كنم كه به وصالت برسم؟»
دختر گفت «اگر راست می گویی و عاشق من شده ای، برو پیش پدرم خواستگاری، پدرم به تو می گوید دخترم كر و لال است و به درد تو نمی خورد. تو بگو با همه عیب هاش قبول دارم. این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو
مرد گفت «بسیار خوب
و رفت پیش قاضی. گفت «ای قاضی! آمده ام دخترت را برای خودم خواستگاری كنم
قاضی گفت «خوش آمدی؛ اما دختر من كر و لال و كور است و به درد تو نمی خورد
مرد گفت «دخترت را با همه عیب و نقصش قبول دارم
قاضی گفت «حالا كه خودت می خواهی، مبارك است
و همه اهالی شهر را جمع كرد. عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد.
بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و كردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد.
داماد با یك دنیا شوق و ذوق رفت جلو، روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روی عروس دو دستی زد تو سر خودش؛ چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود، درست است.
مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرئت نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد. آخر سر دید راهی براش نمانده، مگر اینكه بگذارد به جای دوری برود كه هیچ كس نتواند ردش را پیدا كند.
این طور شد كه بی خبر گذاشت از خانه قاضی رفت. پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری كه هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت.
مدتی كه گذشت دكانی برای خودش دست و پا كرد و شروع كرد به كار و كاسبی.
یك روز دید همان زن قشنگ آمد ب دكانش و سلام كرد. مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت «ای زن! تو من را از شهر و دیارم آواره كردی، دیگر از جانم چه می خواهی كه در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟»
زن خندید و گفت «من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟»
مرد گفت «دیگر چه حقه ای می خواهی سوار كنی؟ تو را به خدا دست از سرم وردار
زن گفت «اگر قول می دهی برای زن ها كتاب ننویسی و پاپوش درست نكنی، تو را از این گرفتاری نجات می دهم
مرد گفت «كدام كتاب؟ بعد از آن بلایی كه سرم آوردی، كتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم كنار
زن گفت «اگر به من گوش كنی، كاری می كنم كه قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد
مرد گفت «هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم
زن گفت «اول قول بده كه من را به عقد خودت در می آوری
مرد گفت «قول می دهم
زن گفت «حالا كه عقل برگشته به سرت، با یك دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آن ها را یكراست ببر در خانه قاضی و در بزن. قاضی خودش می آید در را وا می كند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت كجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند سال بود كه از هم دور بودیم، نگذاشتند زود برگردم. حالا هم آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند
مرد همین كار را كرد و با یك دسته كولی راه افتاد؛ رفت خانه قاضی و در زد.
قاضی آمد در را واكرد و دید دامادش با سی چهل تا كولی ریز و درشت پشت در است. قاضی از دامادش پرسید «این همه مدت كجا بودی؟»
مرد جواب داد «ای پدر زن عزیزم! مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم، یك دفعه دلم هواشان را كرد و رفتم به دیدنشان. حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند
بعد شروع كرد به معرفی آن ها و گفت «این پسرخاله، آن دخترخاله، این پسر عمو، آن دختر عمو، این پسر عمه، آن دختر عمه
كولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ كنان با بار و بساطشان ریختند تو خانه قاضی. یكی می پرسید «جناب قاضی! سگم را كجا ببندم؟»
یكی می گفت «جناب قاضی! دستت را بده ماچ كنم كه خاله زای ما را به دامادی قبول كردی
دیگری می گفت «خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بكوب راه آمده و یك شكم سیر نخورده
یكی می گفت «اول جلش را وردار، بگذار عرقش خوب خشك بشود
دیگری می گفت «بزم را كجا ببندم؟ همین طور كه نمی شود ولش كنم تو خانه جناب قاضی
قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش كولی است، آبروش می ریزد و نمی تواند در آن شهر زندگی كند. این بود كه دامادش را كنار كشید و به او گفت «تا مردم نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام، دخترم را طلاق بده و قوم و خویش هات را بردار برو
مرد گفت «پدر زن عزیزم! من آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم؛ آن وقت مهریه دخترت چه می شود؟»
قاضی گفت «كی از تو مهریه خواست؟»
مرد كه از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود، حرف قاضی را قبول كرد. دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی كه فریبش داده بود عروسی كرد.

رضا نظریان بازدید : 49 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان يك آدم خوش شانس

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به اين دنيا نمي رسيد. از همون اول كم نياوردم، با ضربه دكتر چنان گريه اي كردم كه فهميد جواب «هاي»، «هوي» است. هيچ وقت نگذاشتم هيچ چيز شكستم بدهد، پي درپي شير مي خوردم و به درد دلم توجه نمي كردم!

اين شد كه وقتي رفتم مدرسه از همه همسن و سالهاي خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب مي بردند. هيچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه برم پاي تخته زنگ مي خورد. هر صفحه اي از كتاب را كه باز مي كردم، جواب سوالي بود كه معلمم از من مي پرسيد. اين بود كه سال سوم، چهارم دبيرستان كه بودم، معلمم كه من را نابغه مي دانست منو فرستاد المپياد رياضي.

تو المپياد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و يكي از ورقه ها بي اسم بود، منم گفتم اسممو يادم رفت بنويسم!

بدون كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز يك ترم نگذشته بود كه توي راهروي دانشگاه يه دسته عينك پيدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمي سراسيمه خودش را به من رسوند و از اين كه دسته عينكش رو پيدا كرده بودم حسابي تشكر كرد و گفت: نيازي به صاف كردنش نيست زحمت نكشيد اين شد كه هر وقت چيزي از زمين برمي داشتم، يهو جلوم سبز ميشد و از اين كه گمشده اش را پيدا كرده بودم حسابي تشكر مي كرد. بعدا توي دانشگاه پيچيد: دختر رئيس دانشگاه، عاشق ناجي اش شده، تازه فهميدم كه اون دختر كيه و اون ناجي كيه!

يك روز كه براي روز معلم براي يكي از استادام گل برده بودم يكي از بچه ها دسته گلم رو از پنجره شوت كرد بيرون، منم سرك كشيدم ببينم كجاست كه ديدم افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه اين شد ماجري خواستگاري ما .

رضا نظریان بازدید : 48 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان حرص زنانه

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکزپنج طبقه داشت و هرچه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشترمی شد؛اما اگر در طبقه ای دری را باز کنند، باید حتما آن مرد را انتخاب کنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند دیگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط یک بار می تواند از این مرکز استفاده کند. روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند. در اولین طبقه بر روی در نوشته بود:این مردان شغل و بچه های دوست داشتنی دارند. دختری که تابلو را خوانده بود، گفت:خب،بهتر از کارنداشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینم بالاتری ها چگونه اند ؟ پس رفتند.در طبقه دوم نوشته بود:این مردان شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند.دختر گفت:طبقه بالاتر چه جوریه...؟طبقه سوم:این مردان شغلی با حقوق زیاد ،بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند و در کارِ خانه هم کمک می کنند.دختر:وای ...، چقدر وسوسه انگیز، ولی بریم بالاتر؛و دوباره رفتند.طبقه چهارم:این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره اي زیباهستند، همچنین در کارِ خانه کمک می کنند و هدف های عالی در زندگی دارند. آن دو واقعابه وجد آمده بودند. دختر: وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه طبقه آخر باشه! آنها گریه کردند.پس به طبقه پنجم رفتند، آنجا نوشته بود: این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند. از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی برای شماآرزومندیم.

رضا نظریان بازدید : 57 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان شكايت از زندگي

يكى در پيش بزرگى از فقر خود شكايت می كرد و سخت می ناليد. گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمی ‏كنم.

گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه می کنى؟

گفت: نه.

گفت: گوش و دست و پاى خود را چطور؟

گفت: هرگز.

بزرگ گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است، باز شكايت دارى و گله می کنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش ‏تر و خوشبخت ‏تر از بسيارى از انسان ‏هاى اطراف خود می بینى. پس آنچه تو را داده ‏اند، بسیار بیش ‏تر از آن است كه ديگران را داده ‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى؟

رضا نظریان بازدید : 47 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان كودك يك دست

كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه ها ببیند.

در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبر رسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد. سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!

سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستى نداشتی! یاد بگیر كه در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی. راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است."

رضا نظریان بازدید : 48 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان مرگ يك خانم

خانم ميان سالي سکته قلبي کرد و سريعاً به بيمارستان منتقل شد. وقتي زير تيغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانيکه بي هوش بود فرشته اي را ديد. از فرشته پرسيد: آيا زمان مردنم فرا رسيده است؟ فرشته پاسخ داد : نه ، به تو 22 سال و 3 ماه و 8 روز ديگر فرصت داده خواهد شد. بعد از به هوش آمدن براي بهبود کامل خانم تصميم گرفت که در بيمارستان باقي بماند. چون به زندگي بيشتر اميدوار بود ، چند عمل زيبايي انجام داد . جراحي پلاستيک ، ليپساکشن ، جراحي بيني ، جراحي ابرو و … او حتي رنگ موي خود را تغيير داد. خلاصه از يک خانم ميان سال به يک خانم جوان تبديل شد !

بعد از آخرين جراحي او از بيمارستان مرخص شد . وقتي براي عزيمت به خانه داشت از خيابان عبور مي کرد ، با يک آمبولانس تصادف کرد و مرد !!! وقتي با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت : من فکر کردم که گفتي 22 سال و اندي بعد مرگ من فرا مي رسه؟ چرا من رو از جلوي آمبولانس نکشيدي کنار؟ چرا من مردم ؟


فرشته پاسخ داد: ببخشيد ، وقتي داشتي از خيابون رد مي شدي نشناختمت .
رضا نظریان بازدید : 47 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (1)

داستان یک ايميل از طرف خدا

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگیت افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی....

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی.

تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.

موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.

من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.

خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.

روز خوبی داشته باشی...

دوست و دوستدارت: خدا

رضا نظریان بازدید : 47 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان دكتر و خانم

خانمی شوهرش را به مطب دکتر برد. بعد از معاینه ، دکتر، خانم را به طرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد .

اول هر صبح، برایش یک صبحانه ی مقوی درست کنید و با روحیه ی خوب او را به سرکار بفرستید.

دوم اينكه هنگام ناهار، غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه به سرکار برود او را در یک محیط خوب مورد توجه قرار بدهید .

سوم اينكه برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و او در کارهای خانه كمك نکند.

در خانه، شوهر از همسرش پرسید دکتر به او چه گفت: او (خانم) گفت: شما خواهید مرد .

رضا نظریان بازدید : 39 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان مردي در ساحل

مردي در کنار ساحل دور افتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي­افتد در آب مي‌اندازد.

- صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي­خواهد بدانم چه مي­کني؟

- اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست . نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي­کند؟

مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت: "براي اين يکي اوضاع فرق کرد… !"

رضا نظریان بازدید : 42 یکشنبه 27 فروردین 1391 نظرات (0)

داستان دانش آموز و خدا

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.

در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست .

تعداد صفحات : 11

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 101
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 27
  • بازدید سال : 103
  • بازدید کلی : 4,640